الهه ناز-جلد1-قسمت17


  • گیسو جان بلند شو بریم بخوابیم
  • نه گیسو خانم بنشینین، به حرف گیتی توجه نکنین
  • راستش یکی از اونا همسایه ماست. دندانپزشکه .پسر خوب و موقری یه. مادرش چند باری به من گفته .میگه گیتی رو برای پسرش میخواد و منو برای برادرش .اون یکی هم کسی یه که مغازه پدرمو از ما اجاره کرده .اونم پسر با ایمان و خوبیه .خیلی هم وضعش خوبه .اسمش هم کیوانه .البته یکی هم فامیلمونه که اسمش فرشیده .مهندس راه و ساختمانه و البته بیش از حد گیتی رو میخواد
  • گیسو یکبارگی جعفر آقا و اصغرآقاو آقا غلام و آقا قربون رو هم بگو
  • حالا بذار فعلا مهندس رو این دوتا فکر کنه تا بعد
  • تا حالا با خودت شخصا صحبت کردن گیتی ؟
  • ای،تا حدودی

منصور ابرویی بالا انداخت و گفت : همه شون؟

  • فقط فرشید و کیوان
  • خب، خودت نظرت چیه؟

نگاهی به گیسو کردم فهمیدم باید فیلم بازی کنم : والـله ، خب ، بالاخره باید سرانجام بگیرم .چون گیسو هم خواستگار داره و تا من ازدواج نکنم اون ازدواج نمی کنه .از طرفی به مرد جماعت اطمینان ندارم .اینه که تا مطمئن نشم فرهان بهتره یا علیرضا جوابی نمی دم

بی اختیار دستش به پاکت سیگارش رفت و سیگاری برداشت .من و گیسو به هم نگاه کردیم. گفتم: گیسو حق نداری بری شرکت مهندس ها!

  • برای چی؟
  • گویا ایشون براشون خیلی سخته .ما دوست نداریم باعث ناراحتی ایشون بشیم . در حالیکه سیگار را از روی لبش برمی داشت گفت : لااله الا الـله ، چشم مسئولیت سنگینی رو بر عهده گرفتن .سخت نگیر
  • ولی امروز روز دومه .ساعت دو و نیم بامداده .بنابراین از جیره روز دومشون کم میکنم
  • خوبه رزق و روزی مون دستت نیست، گیتی خانم
  • خب گیتی جان، بلند شو بریم بخوابیم تا آقای مهندس هم کمی فکر کنن .شاید هم بخوان استراحت کنن
  • من عادت دارم بیدار بمونم
  • ممنون. اونوقت صبح نمی تونیم بیدار بشیم . شب بخیر
  • شبتون بخیر .فقط اومدین اعصاب منو به هم بریزین و برین .آره؟

لبخندی زدیم و از پله ها بالا رفتیم میان پله ها گیسو گفت: مهندس بهتره اینبار اینطور دعا کنید : خدایا اگه مصلحته و بدتر مایه ناراحتیم نمیشوند بفرستشون پایین . تا به اتاق رسیدیم پقی زدیم زیر خنده

  • خوشم اومد گیسو .خوب حالش رو جا آوردی
  • اگه با غیرت مردها بازی کنی زود خودشونو لو می دن. تا منو داری غصه نخور!
  • خیلی تو هم رفته بود، ولی بازهم فکر میکنم نمیخواد خواهرش رو شوهر بده
  • عجله نکن، معلوم میشه
  • حالا نره سراغ علیرضا
  • ما که بهش آدرس ندادیم
  • مگه تو آپارتمان ما چند تا علیرضا هست؟
  • عاقلتر این حرفاست. مگه بچه س؟ خوب خواستگاری کرده ، گناه که نکرده
  • شب بخیر .بگیر بخواب انقدر فکر نکن
  • تو هنوز معنی دوست دشتن رو نمی دونی گیسو .من عاشقش نیستم ، دوستش دارم ، برای همین هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم
  • بگیر بخواب حال داری؟ دختر زده به سرش!عاشقش نیستم ولی دوستش دارم! دیوونه شده

گیسو خوابید ، ولی من خوابم نبرد .بنابراین ترجیح دادم بنشینم وقایعی را که گذشت بنویسم .خوش بحالت گیسو که فکرت راحته .ایشاءا... خدا عاشقت کنه !

**************************

سیزدهم فروردین را همراه گیسو، مادر، منصور و خانواده ثریا به لواسان رفتیم و حسابی خوش گذراندیم و به منزل منصور برگشتیم .یکشنبه پانزدهم فروردین گیسو و منصور به شرکت رفتند . من هم تا حدودی حالم بهتر شده بود ولی هنوز سرفه میکردم. ساعت دو بعدازظهر بخانه آمدند .منصور یک جعبه شیرینی خریده بود. آن را به من داد و گفت : شیرینی شاغل شدن گیسوئه .مبارک باشه

  • ممنونم لطف بزرگی کردین. مادر وگیسو مشغول صحبت شدند

جعبه را روی میز گذاشتم و دنبال منصور بالا رفتم و گفتم : مهندس، نمیشه یه جوری تو شرکتتون منو هم استخدام کنین .

  • نه نمیشه . شما جات همینجاست. اتفاقا چقدر خوب شد ، هم تو شرکت تو رو می بینم ، هم تو خونه .اینطوری دلم کمتر تنگ میشه. امسال خدا، همینطور پشت هم برام میخواد
  • ولی من اصلا حاضر نیستم اینجا بمونم و شاعد غرغرهای خانمتون بشما یا خودم باشم
  • بالاخره یه کاری میکنیم که خواسته شما هم بر آورده شه
  • مثلا ازدواج نمی کنین؟
  • ازدواج که میکنم ، چون وارث میخوام، ولی با کسی که تو هم راضی باشی و انقدر با اعصاب بنده بازی نکنی .

تو پله آخر گفتم: ولی من میخوام ازدواج کنم .فکرهام رو کردم

ایستاد و نگاهم کرد . برای همین میخوام تو شرکتتون استخدام شم که کار دائمی داشته باشم ، بعنوان منشی یا حسابدار . دلم میخواد وقتی به خونه همسرم میرم شاغل باشم.

باز با غضب نگاهم کرد و گفت: دیگه نشنوم اسم ازدواج رو بیاری گیتی ها ! بار آخرت باشه.

  • متاسفم مهندس ، ولی با آینده من نمی تونین بازی کنین. نمیشه که تا آخر عمر تو این خونه بمونم .منم حق زندگی دارم .نمیشه که شما ازدواج کنین و من نکنم .این خودخواهی محضه .قول می دم بهتون سربزنم

از حرص با دندون گوشه لبش را می گزید . گفتم: حالا خواستم بدونم بنظر شما فرهان مناسب من هست یا نه؟ خیلی وقته منتظر جواببه

کیفش را به دست چپش داد و چنان سیلی محکمی توی گوشم خواباند که برق از چشمهایم پرید. در حالیکه دستم را روی گونه ام گذاشته بودم و نگاهش میکردم ، راهش را کشید و به اتاقش رفت و در را محکم کوبید . بغض داشت خفه ام میکرد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. ولی باید گریه میکردم، اما نشد چون گیسو داشت بالا می آمد. برخودم مسلط شدم .انگار نه انگار اتفاقی افتاده

  • چرا اینجا ایستادی گیتی ؟
  • یکدفعه سرم گیج رفت
  • چرا؟
  • ضعیف شدم
  • برم برات شربت قند بیارم؟
  • نه،استراحت کنم بهتر میشم ..برای ناهار بیدارم نکنین
  • مگه نمی گی ضعیف شدی، پس باید غذا بخوری !
  • میخورم، ولی بعد مادر پایینه؟
  • آره مهندس امروز لطف کردن و تمام کارخونه و شرکت رو نشونم دادن .چه کارخونه بزرگیه. تو دلم گفتم: مرده شور خودش و کارخونه ش رو ببره ای کاش نذاشته بودم گیسو رو استخدام کنه
  • منشی مهندس هم منو با کارها آشنا کرد
  • خوبه،ایشاءا... بسلامتی. دیگه وقتشه که من برم خونه استراحت کنم
  • تو از این خونه دل بکنی؟
  • خیلی راحتتر از اونچه که فکرشو بکنی

پتو را رویم کشیدم .گیسو گفت: من برم از اتاق خانم متین ژورنالش رو براش ببرم . انگار آخر هفته مهمونی دعوتین .میخواد مدل انتخاب کنه . به خیاطش گفته عصر بیاد

  • کی دعوت کرده؟
  • نمی دونم
  • ژورنالش تو کشوی میز توالتشه گیسو .منو بیدار نکنین
  • باشه بابا، لالا کن

گیسو رفت و در را بست .چشم به سقف دوختم و به حرکت زشت منصور فکر کردم .چطور جرات کرد تو صورتم بزند . هر چه فکر کردم چرا زد، چیزی دستگیرم نشد.بالاخره فهمیدم که من را اسیر و اجیر خودش کرده تا مثل یک برده فرمانبردارش باشم. با این تفاوت که آن برده خواهر ناتنی اوست .خوشبختانه خوابم برد وگرنه دیوانه می شدم . ساعت پنج گیسو به اتاقم آمد خودم را به خواب زدم .سوهان ناخنش را از کیفش برداشت و لبه تخت نشست و گفت: چرا کتک خوردی گیتی جون؟ عجب دستهای سنگینی هم داره،لامذهب

جا خوردم ، ولی جواب ندادم

  • با توام گیتی!
  • بخاطر تجویزهای تو! اتفاقا تا تو رو دارم باید غصه بخورم
  • تجویزهای من؟
  • مگه نگفتی با غیرتش بازی کن ؟ خب کردم ، سیلی هم خوردم
  • چی گفتی؟
  • گفتم میخوام ازدواج کنم .فرهان مناسبه یا نه
  • خب، حالا چرا ناراحتی؟
  • تو بودی می رقصیدی؟
  • آره، چون می فهمیدم دوستم داره
  • خب اینو که خودمم می دونستم
  • منکه فکر میکنم اون تو رو بعنوان همسر آینده ش دوست داره، نه بعنوان خواهر
  • اگه چیزی بهت گفته بگو، وگرنه نمیخوام دلداریم بدی، منکه دیگه ازش بدم اومد
  • این بود معنی دوست داشتن؟ عاشقش نیستم ، ولی دوستش دارم! پس یعنی این!
  • تو خودت می دونی من غرورم رو به عشق نمی فروشم.دوستش دارم ولی دیگه نمیخوام ببینمش.یکی دو روز دیگه هم از اینجا می رم .این بهترین کاره. از حالا که بزنه تو صورتم، پس فردا میخواد چکار کنه؟
  • تو که می گفتی بد اخلاقی شو تحمل میکنی
  • بد اخلاقی، نه دست بزن
  • اون خودش هم الان ناراحته. دو قاشق بیشتر غذا نخورد .زود هم رفت بالا تو اتاقش .بهش نگی ها، ولی دوتا سیگار کشید
  • انقدر بکشه که اندازه یه هندونه تو ریه ش غده سبز بشه ، به درک! بره بمیره.اگه تو رو امروز استخدام نکرده بود همین حالا می رفتم، ولی زشته
  • حالا چقدر میخوابی!اینم زشته خب!
  • حوصله ندارم، مریضم، جسم و روحم را بیمار کرده لعنتی، ببینم، تو از کجا فهمیدی سیلی خوردم؟
  • از جای انگشتهاش عزیزم .همون ظهر فهمیدم .به من می گن گیسو زرنگه نمی گن گیسو ملنگه .خانم متین میگه بریم با هم پارچه بخریم . مدل رو انتخاب کرد .خیاط هم نوع پارچه و اندازه ش رو تعیین کرد و رفت ، حالا میخوادبره خرید .بلند شو!
  • من نمیام تو ببرش بگو گیتی تب کرده
  • خودت بیا بگو .چند ضربه به در خورد . بفرمایین
  • چقدر میخوابی دختر، بلند شو ضعف کردی!
  • دست و پام می لرزه مادر جون، نمی دونم چم شده
  • ضعیف شدیمادر.بلند شو غذات رو بخور، سرحال شی تا با هم بریم بیرون خرید
  • اجازه بدین استراحت کنم با گیسو برین
  • باشه عزیزم اصرار نمی کنم .گیسو جان رانندگی بلدی؟
  • بله، ولی بنده رو معاف کنین. یه مدتیه ننشستم پشت رل، میترسم
  • بیا بریم، ترس نداره عزیزم
  • شما خودتون رانندگی کنین.
  • من اعصابش رو ندارم، بیا بریم
  • ما رفتیم گیتی جان .برو غذات رو بخور .این منصور هم نمی دونم چه ش شده، رفته تو لک
  • مربوط به ترک سیگاره مادرجون
  • ظهر دوتا کشید این چه ترکی یه؟ باید به حسابش برسی
  • چشم
  • خداحافظ عزیزم
  • خداحافظ گیتی . وباز سرش را از لای در آورد تو و با شست اتاق منصور را نشان داد و بوسه ای فرستاد . یعنی که آشتی کنان راه بینداز .کوسن روی تخت را برداشتم و بطرفش پرت کردم که به هدف نخور و به در خورد و در بسته شد.

چند ضربه به در خورد و در باز شد

  • سلام گیتی خانم!
  • سلام ثریا خانم
  • این کوسن چیه اینجا؟
  • پرت کردم در بسته شه.ببخشید تنبل شدم .پاهام میلرزه ثریا خانم
  • خب غذا نخوردین!براتون بیارم؟
  • نه،خودم میام پایین. الان میل ندارم

بلند شدم در را قفل کردم و دوباره آمدم خوابیدم .آنقدر فکر کردم و خودخوری کردم که نفهمیدم چطور ساعت شد هفت. احساس گرسنگی شدیدی داشتم، بلند شدم سر و وضعم را مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم .خیر سرش روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید . هیچ نگفتم و بطرف آشپزخانه رفتم که به ثریا برخوردم

  • اومدین گیتی خانم؟
  • بله
  • یه چیزی بیارم بخورین؟ رنگتون پریده
  • بله ممنون
  • بیارم سرمیز
  • بدین می برم بالا
  • من براتون میارم شما بفرمایید
  • ممنون

احساس کردم منصور نگاهم میکند ، ولی اصلا نگاهش نکردم و بالا رفتم . ثریا با سینی غذا وارد شد و گفت: بفرمایین گیتی خانم

  • دستتون درد نکنه
  • شما نمی دونین آقا چشونه؟
  • نه!از کجا بدونم؟
  • ظهر که اومد سرحال بود، شیرینی خریده بود
  • حتما چون داره سیگار ترک میکنه ناراحته
  • امروز که مرتب سیگار کشید .کاری ندارین؟
  • نه ممنونم . و رفت

هنوز سه چهار قاشق نخورده بودم که چند ضربه به در خورد

  • بله؟
  • گیتی!گیتی! میتونم بیام تو؟

جوابی ندادم در را باز کرد و پشت سرش در را بست که گفتم : در رو باز بذارین .

در را باز کرد . بطرفم آمد. سینی غذا را که جلو من روی تخت بود کنار زدم و لبه تخت نشستم .آمد کنارم نشست .دستهایش را به هم قلاب کرد. کمی نگاهم کرد، اما من نگاهش نکردم

  • بهت گفتم دیگه تکرار نکن ، ولی تو گوش نکردی

سکوت کردم

  • باور کن من اصلا نفهمیدم چطور اون کارو کردم .کنترلم رو از دست دادم گیتی

سکوت کردم

  • پس چرا هیچی نمی گی؟

باز سکوت.

  • تو می دونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتب انگشت رو نقطه ضعف من می ذاری .

باز سکوت .

  • دِ یه چیزی بگو. بزت تو صورتم! تلافی کن!

باز سکوت .

  • تو فرهان رو میخوای گیتی؟

باز سکوت

دو بازوی مرا گرفت و مرا بطرف خودش برگرداند و گفت: تو چشمام نگاه کن!.... با توام!

نگاهش کردم.

  • فرهان رو دوست داری؟
  • من با شما حرفی ندارم آقا. پس انقدر سوال نفرمایین
  • آقا کیه دیگه؟ هر لحظه بدترش میکنی!
  • ما دوباره از هم فاصله گرفتیم .هر طوری هست این چند روز باقی مونده رو تحمل کنیم بهتره
  • چند روز باقی مونده؟
  • من تا آخر این هفته در خدمتتون هستم . بعد هم مرخص میشم. دیگه داره رومون به هم باز میشه
  • باز شروع کردی؟
  • نه، خواستم بدونین که دنبال پرستار باشین
  • من متاسفم،معذرت میخوام. بخدا هزار بار خودم رو لعنت کردم .خودمم باورم نمیشه که زدم تو صورت قشنگت.گیتی!

یکباره از این رو به آن رو شدم. احساس کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.موهایم را نوازش کرد و گفت: من تا حالا دستمو رو هیچ بنی بشری بلند نکردم. یه دفعه زد به سرم! تو رو خدا گیتی با اعصاب من بازی نکن! ای کاش تو این خونه نیومده بودی که اینطور مجنونم کنی. دقیقه ای نیست که از مغزم بیرون بری. تو شرکت مدام حواسم اینجاست .اونوقت تو میگی میخوام برم؟ میخوام شوهر کنم؟

اشکهایم بدون توقف می چکید

  • آخه چرا منصور. حرف حسابت چیه؟ ادامه دادم: آدم خواهرش رو اینطوری دوست داره؟ آره منصور؟ اگه منو جای ملیحه می دونی بدون، من حرفی ندارم .ولی به منم حق زندگی بده .انقدر بهم وابسته نباش . بعدها عذاب میکشی منصور.چون همسرت هیچوقت نمی ذاره باهام بگی، بخندی، به اتاقم بیای ، بعد عذاب می کشی.

همانطور که با اشکهایم نگاهش میکردم ، سرم را میان دو دستش گرفت، با دو انگشت شستش اشکهایم را پاک کرد.صورتش را جلو آورد . قلبم فرو ریخت. ولی گفت: نمیخواد غصه برادرت رو بخوری ، فقط از پیشم نرو گیتی. خوب، دوستت دارم، چکار کنم؟

ای که خاک بر سرت کنن. ای ایشاءا... اون لبات رو گل بگیرن! اون زبونت رو طناب پیچ کنن که اینطور با احساس من بازی میکنی مرد!

  • تا کی؟
  • همیشه، تا وقتی زنده م
  • پس من چی؟ حق زندگی ندارم؟ من وارث میخوام ؟
  • چرا نداری؟ تو هم ازدواج میکنی، بچه دار میشی، ولی اونطور که من دوست دارم
  • تو چطور دوست داری منصور
  • دلم میخواد تو مال کسی باشی که من دوست دارم. کسیکه لیاقت همسری تو رو داشته باشه. کسی که دوستت داره و برات میمیره . کسی که قدرت رو بدونه، چون تو با همه فرق داری .دلم نمیاد حروم بشی
  • اونطورها هم که فکر میکنی نیستم
  • هستی!
  • مگه فرهان چشه!
  • اگه بهتر از فرهان سراغ نداشتم بی درنگ رضایت می دادم . چون آستینم رو کنده انقدر التماس میکنه . ولی باز هم کسی بهتر از او
  • حرفت منطقی نیست. بهت قول نمی دم منصور
  • باز عصبانی می شم ها

سکوت کردم

  • منو می بخشی؟

سکوت

  • معذرت میخوام، قول می دم دیگه تکرار نشه . منو ببخش . می ذاری جاش رو ببوسم
  • معلومه که نه
  • پس منو ببخش
  • نبخشم چکار کنم؟

موهایم را نوازش کرد، چند ضربه به در خورد ، به هم خیره شدیم

  • بفرمایین، در که بازه

ثریا از دیدن منصور که مقابلم نشسته بود جا خورد و یک قدم به عقب رفت

  • بیا تو ثریا، چرا رفتی؟
  • مزاحم نباشم
  • اختیار دارین بفرمایین .داریم صحبت میکنین
  • اومدم سینی رو ببرم ، ولی مثل اینکه نخوردین
  • ببرش ثریا خانم، دیگه نمیخورم
  • بخور گیتی، تو که چیزی نخوردی
  • نه ممنون، میخوام یه دفعه شام بخورم

ثریا سینی را برداشت و با لبخند به من نگاه کرد و رفت

  • نکنه فکر کنه ما............
  • خب بکنه
  • یعنی چی؟ برای شما بد نیست، برای بنده بده!
  • اینجا همه جز خودت می دونن تو عزیز منی، حالا بلند شو بریم بیرون گشتی بزنیم .
  • حوصله ندارم منصور
  • بلند شو دیگه . لازمه باز هم عذرخواهی کنم؟
  • کجا بریم؟
  • پارکی، جایی
  • آخه شاید مادر جون فکر کنه نخواستم با ایشون برم
  • من براش توضیح می دم. اون از خداشه ما رو با هم بفرسته بیرون .نگی زدم تو صورتت ها! بیچاره م میکنه. حداقلش اینه که دوباره دو سال باهام حرف نمیزنه

لبخندی زدم .بلند شد بطرف در رفت و گفت: من می رم آماده شم. پایین منتظرم

بلند شدم ، آبی به سر و صورتم زدم و کت دامن مغز پسته ای قشنگی پوشیدم . موهایم را کمی ژل زدم و تا می توانستم بردمش بالا و رهایش کردم .این مدل خیلی به من می آمد .مثل آبشار می شد . در پله ها به ثریا برخوردم.

  • تشریف می برین بیرون؟
  • آره ثریا خانم .مهندس میگن بریم گشتی بزنیم
  • برید خانم. بلکه لرزش دست و پاتون خوب بشه
  • برید خانم، بله لرزش دست و پاتون خوب بشه .

هر دو زدیم زیر خنده . ((ثریا خانم ما رو گرفتی ها!))

آهسته گفت: کم کم دارین به حرفای من می رسین! الهی شکر!

  • ای بابا، ثریا خانم الان می گفت میخوام شوهرت بدم به یکی که قدرت رو بدونه .میخواد در حقم برادری کنه .
  • بشنو ولی باور نکن .بگو شما برو اول فکری بحال خودت بکن که داره میشه سی و پنج سالت . اصلا میخواستی بگی کی بهتر از شما

با خنده از ثریا خداحافظی کردم. وقتی توی حیاط آمدم. آقا نبی کنار منصور ایستاده بود و با او صحبت میکرد

  • سلام آقا نبی
  • سلام خانم .حالتون بهتره الحمدالـله؟
  • بله، کمی بهترم
  • سرمای سختی خورده بودین
  • بله آقا نبی، از همه چیز دنیا سختهاش مال ماست
  • خدا نکنه .

سوار ماشین قرمز شدیم و بطرف فرحزاد حرکت کردیم .روی تختی نشستیم . از او پرسیدم: پدرتون چطور فوت کرد؟

  • یه شب بهاری، بارون تندی می بارید . اونشب تو خونه ما جشن بزرگی برپا بود. جشن تولد ملیحه . حال پدرم زیاد خوش نبود . پدرم آسم داشت .اونشب تنفس اون دچار مشکل شده بود، ولی تا میتوانست تحمل کرد. ما هم سرمون گرم بود. گویا دیگه نمیتونه تحمل کنه و از مامان میخواد همراهش بره بالا. ولی مادرم حواسش به دوستاش و صحبت بود و اهمیت نداد و پشت گوش انداخت .حاضر نبود یه دقیقه از خوشی هاش دست بکشه. البته پدرم رو خیلی دوست داشت، ولی وقتی به دوستهای همسن و سال خودش می رسید دیگه حواسش به کسی نبود . در ضمن فکر میکرد ناراحتی پدرم مسئله حادی نیست و مثل همیشه س. آخرشب که مهمونا میخواستن برن از ثریا خواستم بره پدر رو صدا کنه .ولی ثریا رنگ و رو پریده و اشک ریزان برگشت . زبونش بند اومده بود . من و ملیحه و مادر بسمت اتاق پدر دویدیم و با پیکر بی جانش رو به رو شدیم. وقتی فکر میکنم در تنهایی چطور جون داده ، از خودم و مادرم بدم میاد .مادر که جیغی کشید و از حال رفت . خلاصه مهمونی اونشب ما شد عزا .ضربه روحی شدیدی بود. پنج ماه بعد ملیحه تو دریا غرق شد. اونجا هم مطمئنم مادرم گرم صحبت بوده .آخه ملیحه گاهی رگ پاش می گرفت. فکر میکنم رگ پاش گرفته و نتونسته شنا کنه ، وگرنه شناگر ماهری بود. یه روز که خیلی عصبی بودم سرمادر فریاد کشیدم مسبب مرگ پدرم و خواهرم بوده . و با پرحرفی هاش اونها رو نابود کرده .مادر هم از اون به بعد سکوت کرد و دم نزد .انگار میخواست هم خودش رو تنبیه کنه هم منو. منم از حرفم پشیمون شده بودم .حرفم غیر منطقی بود اما مادر بعد از اون دیگه حرف نزد. از دست دادن پدر وخواهر ، و غم بیماری مادر منو منزوی کرد. دیگه از زن جماعت بدم می اومد. مادرم که این بود وای بحال غریبه ها . خلاصه نزدیک دو سال خونه ما تبدیل به ماتمکده شد تا اینکه تو فرشته مهربون اومدی و ما رو از اون وضع در آوردی .اعتراف میکنم خدا، و محبت رو فراموش کرده بودم .حق با تو بود گیتی ، تو دوباره ما رو زنده کردی .ازت ممنونم
  • من کاری نکردم ، فقط وسیله بودم . همیشه بهتون می گفتم شما ذات اصلی تون رو قایم می کنین . من اینو از همون روز اول فهمیدم .مشکلات برای همه هست ، کم یا زیاد . باید مقاوم بود. ما باید مشکلات رو از بین ببریم ، نه مشکلات ما رو.
  • تو اینهمه خوی و درستی را از کی یاد گرفتی گیتی؟ بهت غبطه میخورم
  • شما لطف دارین . راستش مادرم خیلی در تربیت ما موثر بوده .من هر چه دارم از او دارم .
  • خدا رحمتشون کنه
  • کم کم بریم .مادر و گیسو حتما اومدن
  • بریم

هنگام برگشت بخانه، از یک بوتیک لباسی را که در بازی به من باخته بود برایم خرید و بخانه برگشتیم .مادر کمی سر به سر ما گذاشت و گفت : که دست و پات میلرزه؟

  • باور نمی کنین مادرجون؟
  • چرا عزیزم، منصور! اگه الناز تو و گیتی رو با هم می دید که خفه ت کرده بود. حالا تو هیچ، گیتی رو بگو! صدای خنده برخاست
  • به الناز چه مربوطه؟
  • پس مربوط نیست؟ خوشحال شدم
  • بجای اینکه حسودی کنه، کمی از گیتی اخلاق و رفتار یاد بگیره، موفق تره

****************************

امروز ظهر گیسو همراه منصور به خانه نیامد. البته از قبل گفته بود که بخانه خودمان می رود. جشن تولد المیرا است .هر چه میکنم به این میهمانی نروم منصور قبول نمی کند . می گوید اگر نیایی ما هم نمی رویم . او هم نقطه ضعف مرا پیدا کرده

یک روز به جشن مانده، خیاط لباس فوق العاده شیکی را که مادرجون برایم سفارش داده بود آورد. لباسی از ساتن سرمه ای مدل اسکارلتی، با یقه دلبری تقریبا باز و آستینهای کوتاه همراه دستکش های بلند که یک پاپیون بزرگ هم پشت کمرش میخورد .وقتی آنرا پوشیدم مادر و ثریا خیلی تعریف کردند. خانم متین گفت: منصور تو رو تو این لباس ببینه دیوونه تر میشه گیتی جان، حالا نمی دونم به چشم خواهری یا به چشم عشق، ولی می دونم که نمی ذاره از کنارش تکون بخوری .

ثریا گفت: ما که روز و شب دعا می کنیم که گیتی خانم همسر آقا بشن . تا خدا چی بخواد!

·        این الناز لعنتی اگه نبود شک نداشتم. ولی مگه اون می ذاره .انقدر پر روئه که حد نداره . یه ساعت پیش مادرش تماس گرفت گفت میاد اینجا که در مورد منصور و الناز صحبت کنه .گفتم منصور رفته بیرون.گفت با خودتون میخوام صحبت کنم

خشکم زد.

·        من نمی دونم که تو دهن اینا انداخته کا ما الناز رو میخوایم. والـله تا حالا منصور یکدفعه نگفته الناز رو میخوام. خودشون می برن، خودشون می دوزن . من و منصور هم باید اطاعت کنیم . عجب دنیایی شده

آن لباس که هیچی ، هوا هم روی بدنم سنگینی میکرد . قلبم داشت از جا کنده میشد .

ساعت هفت بعد از ظهر خانم فرزاد آمد . پایین نرفتم و از پا گرد به صحبتهاشون گوش کردم

·        والله راستش خانم متین، مزاحم شدم تا بالاخره برای این دوتا جوون دستی بالا کنیم، حقیقت، خواستیم بدونیم شما الناز رو میخواین یا نه؟

·        الناز خانم دختر خوبیه . ما دوستش داریم اما، والـله  تا حالا منصور راجع به ازدواج با من صحبت نکرده ، اینه که نمی دونم چی بگم

·        الناز مدتیه با وجود گیتی خانم نگران شده، من هر چه بهش میگم که منصورخان گیتی رو بعنوان خواهر دوست داره باور نمیکنه .البته حقم داره. منصورخان توجه چشمگیری به گیتی خانم داره و این ما رو هم به شک انداخته .اگه ایشون الناز رو میخواد که زودتر دست بکار بشیم .حقیقت، برای الناز خواستگار ایده آلی اومده که البته منصور خان ایده آل ترن .اما اگه ایشون الناز رو نمیخواد، ما هم باید بالاخره به خواستگارش جواب بدیم . الناز منصور خان رو خیلی دوست داره . ما هم همینطور، ایشون باعث افتخار ما هستن. می دونم کار خوبی نکردم پا پیش گذاشتم، ولی تکلیف باید معلوم بشه .نه الناز زشت و ترشیده س . نه قصد و غرضی داریم . پس مطمئنم که سوء تفاهم نمیشه . اگر جوابتون مثبته که انشاءا... ما فردا شب تو تولد المیرا تاریخ نامزدی رو اعلام کنیم، اگه هم جواب منفی یه که هیچ.

به زور نفس می کشیدم. همانجا کنار نرده ها دو زانو نشستم. خدایا! منصور فقط تا فردا به من تعلق داشت . اصلا باورم نمی شد. این تقاص کدام گناه است که من پس می دهم .

  • منم مثل شما خانم فرزاد. والـله از کارهای منصور سر در نمیارم . تا حالا نه در مورد الناز جون با من صحبت کرده نه گیتی جون، فقط می دونم شدیدا به گیتی وابسته شده .اینه که اجازه بدین با خودش صحبت کنم . بعد جواب رو بهتون بدم . من شب باهاتون تماس می گیرم
  • ممنون می شیم. ببخشید پر رویی کردیم.
  • اختیار دارین ، کار درستی کردین . بالاخره باید روشن بشه . شاید منصور اصلا نخواد زن بگیره . نمیشه که الناز خانم بلا تکلیف بمونه
  • بله حق با شماست . خب حال خودتون چطوره؟
  • داروهام رو کم کردم . از سر لطف خدای مهربون و دختر مهربونم ، بهترم .
  • خدا رو شکر .

دیگر توان نداشتم . به اتاقم رفتم و اشک ریختم .

ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395برچسب:, | 10:14 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود